قلم در دستانم خشک شده است. چقدر ساده بودم. وچقدر نادان که انگاشتم می توانم از تو بنویسم. بارها نوشته ام، درباره همه چیز، و گمانم این بود که اینبار هم خواهم نوشت.
نه! نه من توان نوشتم هست و نه تو نوشتنی هستی! و نه حتی – خوب که فکر می کنم – نیازی به نوشتن هست. کدام جمله است که شایسته تقدیر از تو باشد و کدام کلمه است که تعریف گویای تو باشد. چسیت که شایسته تشبیهت باشد! ای واژه های ژرف یاری ام کنید. می خواهم از کسی بنویسم که خود تک تک واژه های هستی را برایم معنا کرد.
می نویسم! همه ناتوانی ام را در نوشتن از تو و در بیان احساسم. این تنها جایی است که برای بیان خویش در فقر واژه ها غوطه ورم. آه... یافتم. باز هم خود تویی که به یاری ام می شتابی و نام توست که گویا ترین واژه هاست. تو به هیچ توصیفی و تشبیهی و تعریفی نیازمند نیستی.
می خواهم دلنشین ترین غزل را برایت بسرایم. ای عمیق ترین واژه، ای زیباترین جمله، ای رساترین فریاد، گویاترین سکوت و ای دلنشین ترین غزل؛ « مادر ».
مادر! می خواهم جمله ای بیابم که گویای احساسم باشد، اما باز هم هیچ جمله ای بهتر از جمله کودکی شاد از گرفتن دستان مادر، ندارم. "دوستت دارم، مادر"
و چقدر زیباست، کنار هم آمدن دو واژه مهر، دو واژه پر معنای هستی. یکی "دوست داشتن" و دیگری "مادر" که هیچ کلمه ای جز دوست داشتن شایسته قرار گرفتن در کنار غزل "مادر" نیست.
پس اجازه بده بار دیگر بگویم : « دوستت دارم، مادر ».